عشق کودکی من

ساخت وبلاگ

میخوام برم سفر دیگه  محبت

نیستم چند هفته ای 

خداحافظ گلم بای بای

 

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 293 تاريخ : 22 تير 1393 ساعت: 20:53

جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد؛ اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و ..
پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت: “آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان”.
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد!
عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 223 تاريخ : 21 تير 1393 ساعت: 20:50

دقت کردی هر وقت که پا میشیم

یا خیلی به فکر همیم میبینیم اس ام اس اومده خخخ 

خندونک

انگار بهم وصلیم

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 274 تاريخ : 21 تير 1393 ساعت: 20:48

  خیلی جاها دیدم خیلیا عشق رو معنی میکنن

           البته خودمم تو عنوان ی معنی نوشتما زیبا

مثلا میگن علاقه ی شدید قلبی خخ چشمک  (ع ش ق )

یا توی کتاب نوشته بود (خیلی معروف بود ) تمرکز تمام 

افکار و احساسات مثبت به یک چیز خاصمحبت

البته نوشته بود نفرت دقیقا مثل عشق هستش فقط منفی !!  آرام

ولی یه جا خوندم ک عشق رو جالب معنی کرده بود 

به عنوان وبلاگمم میخورد :

عشق نفس خداوند در هستی استآرام

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 229 تاريخ : 21 تير 1393 ساعت: 0:20

فک کنم وبلاگمون بغیر از خودمون بازدید کننده داره محبت

 

ولی اصلا نظر نمیذارن یواشکی میان نیگا میکنن خخخ خندونک

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 222 تاريخ : 18 تير 1393 ساعت: 20:45

ابر جوانی در میان طوفان عظیمی بر فراز مدیترانه به دنیا آمد. اما فرصتی برای رشد در آن منطقه نیافت؛ باد عظیمی تمام ابر ها را به سوی آفریقا راند. همین که به قاره آفریقا رسیدند،آب و هوا عوض شد: آفتاب تندی در آسمان میدرخشید، و در زیر، شن های خشک صحرا دیده میشد. باد آنها را به سوی جنگل های جنوب راند، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید. بنابراین، ابر هم مثل انسانهای جوان، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به کشف جهان بپردازد. باد اعتراض کرد: چه کار میکنی ؟ صحرا همه جا یک شکل است! به گروه برگرد تا به مرگز آفریقا برویم. آن جا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 242 تاريخ : 20 تير 1393 ساعت: 20:44

با تو غم هارا فراموش کرده ام 

بی تو دلم زندانی آنهاست 

هوای بودنت دلم را اشفته کرده

نمیدانم دلم چه میخواهد ...

فقط ... گرفته !

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 256 تاريخ : 19 تير 1393 ساعت: 20:44

الان که اینارو مینویسم خواب هستی خانمم آرام

خیلی وقتا تو زندگیم فک میکردم این ادمایی

که یه نفرو پیدا کردن که عاشقشن و اونم عاشقشونه 

اینا خیلی ادمای خوش شانسی هستن خطا

فک میکردم هیچوقت کسیرو ندارم که بتونه این حس 

رو در من ایجاد کنه

حتی یکمی بعد از گفتن به خانوادت 

و قبل از رابطه با خودت فک میکردم

توهم با اینکه خوبی و من دوست دارم

شاید نتونی بشی اون همسر رویاهامکه ارزوشو داشتم 

ولی هرچی میگذره دلم بیشتر و بیشتر بهم میگه 

این همونه که از خدا میخواستی 

این همون عشق واقعیه ک میخواستی 

واقعا خیلی ادم خوشبختی هستم چشمک
و خدارو شکر میکنم که بهم تورو داده 
خیلی دوستت دارم عشق زندگیه منمحبت  بغل

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 220 تاريخ : 18 تير 1393 ساعت: 20:41

دیشب خوابتو دیدم

که نگاهم افتاد به نگاهت 

دقیقا مث اولین باری که دیدمت و عاشقت شدم 

 

خدایا ازم این احساسو نگیر  محبت

 

 
عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 229 تاريخ : 17 تير 1393 ساعت: 20:41

کاش زودی بگذره این ایام جدایی 

دلم واست یه ذره شده خانمم 

خواستم بدونی دیوونت 

همیشه بیادته 

 

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 205 تاريخ : 16 تير 1393 ساعت: 20:39

سلام خوشگلم 

 

دوست داشتم امروز ازت تشکر کنم 

 

بخاطر اینکه بهم این احساسو هدیه دادی 

 

خیلی دوستت دارم 

 
عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 202 تاريخ : 14 تير 1393 ساعت: 20:39

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد؛ اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است؛ اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای از او می‌پرسند: فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید؛ اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.

زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند،
بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.
بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند..
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند..
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید..
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت..
زیرا «حس زیبا دیدن» همان عشق است!

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 215 تاريخ : 13 تير 1393 ساعت: 20:38

ارامش وجود من بودن در اغوش دخترانه ات است الهام من . . .


بگذار حسودان هر چه میخواهند بگویند. . .

 

بگذار مرا ب جرم در اغوش کشیدنت به جهنم بفرستند
 

بی تو و عشق تو تمام دنیا برایم جهنم است

 
عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 206 تاريخ : 12 تير 1393 ساعت: 20:37

سرت را …

تکیه به دیوار نــده عشقه من …

به غیرت …

شانه هایم برمی خورد …

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 268 تاريخ : 12 تير 1393 ساعت: 16:53

چندین سال پیش بود که ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام “روکی” ، توی یک کلبه کوچک زندگیمی کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می بردکلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود.

یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را  برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : “وای ی ی ی … حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا” من خوشگلم!

بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم!  بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم :

 یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.

اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

-  چون تو مال من هستی!

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 247 تاريخ : 10 تير 1393 ساعت: 16:53

روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.. پرسید: شماها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است.. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 220 تاريخ : 10 تير 1393 ساعت: 16:51

امروز فهمیدم پای تو که در میان باشد 

از تمام دنیا خواهم گذشت

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 204 تاريخ : 9 تير 1393 ساعت: 16:51

اِنـصـــآفــــ نـیـستــــــ

کــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــــ بـآشـَــدکــه آدَمـ هــآےِ تـکـرآرِے رآ روزے صـَـد بــآر بــِبـیـنــیو آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــدکــه نـَتـَـوآنـی آن ڪٙﺳﮯ رآ ڪﮧ دلـَــ ـ ـتـــــ مـیـخواهــَـد،حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی...!

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 199 تاريخ : 8 تير 1393 ساعت: 16:50

فرمانروایی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می‌کنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی ، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می‌کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند ..

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 256 تاريخ : 7 تير 1393 ساعت: 16:49

این روزای اخری دلم خیلی هواتو کرده غمگین

نمیدونم باید چطوری دلتنگیام تموم بشه 

کاش زودتر ببینمت عشقم 

 

عشق کودکی من...
ما را در سایت عشق کودکی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mostafa thefirstlove بازدید : 232 تاريخ : 3 تير 1393 ساعت: 16:47